سپهرسپهر، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

WHAT DREAMS MAY COME

بدون عنوان

سلام امروز تصمیم گرفتم یه چیز ساده بزارم چند روزی میرم مسافرت چابهار تا شنبه نیستم اما یه اویز ناناز واسه اتاق نی نی دارم درست میکنم به امید خدا وقتی اومدم طرز ساختشو واستون میزارم      ...
21 شهريور 1391

با هم

من وقتی سپهر به دنیا اومد وضع مالی خوبی نداشتم خودم واسش اتاقشو درست کردم.... اینا رو میزارم تا هیچ وقت نا امید نباشید از این به بعد میخوام به هم کمک کنیم تا خونواده های بهتری باشیم فردا جواب امتحان میاد خدایا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
20 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام دوستای خوبم : اینو با چند تیکه دستمال آشپزخونه و چند تا پونز و یه عروسک خیلی ساده درست کردم ولی واسه ی اتاق نی نی خیلی نازه شما با عروسکای دیگه میتونید اینکار و بکنید من که خیلی دوسش داشتم                                                                                                                                   ...
20 شهريور 1391

بدون عنوان

dial up ما رو غورت داد 2 ساعت طول کشید تا یه مطلب و بزارم تو blog.... از فردا کاردستی هایی که واسه اتاق پسرم درست میکنم رو میزارم تا فردا            ...
19 شهريور 1391

یه سلام دوباره

    سلام عزیز دلم خیلی وقته up کردم اما اومدم یه اد م جدید: نمیخوام راجع به گذشته حرف بزنم گذشته ها هر چی بوده گذشته باید آینده رو بسازیم با هم عزیزم تو این مدت خیلی چیزا عوض شده  گل ماما همیشه یادت باشه خدا... تنها کسی هستش که میتونی باهاش درد دل کنی تو روزگار ما فقط میتونی به اون اعتماد کنی به حرفات گوش میده و جواب میده بهت باید خوب دقت کنی و چشماتو باز کنی اونوقت میبینی خدا بهترین دوست ادماست بهت خیانت نمیکنه.... بهت نمیخنده.... عاشقته عاشقش باش ... بخند...شاد باش...ببخش                   ...
19 شهريور 1391

بعد از مدت ها

سلام گل ماما خیلی وقته up نکردم وبلاگتو درگیر مشکلات بودم اما حالا همه ی سختیها تموم شد ما الان توی یه روستا ازراف تفتان هستیم زندگیمون اروم شده سختیهای گذشته از بین رفته و من خوشحالم و خوشبخت پسر نازم حالا راه میری کمی حرف میرنی و واسه خودت مردی شدی دوست دارم سپهر من کنارم خوابیدی اروم میبوسمت و بهت افتخار میکنم میخوام اماده بشم واسه کنکور سال بعد اینا تمام فکرمو پر کرده این روزا ...
24 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام عزیزم امروز ساعت 6 از دکتر وقت گرفتیم تا واسه عملت نوبت بگیریم  تا جایی گفتم که بابا برگشت بابل و من واسه ادامه درسم موندم زاهدان روزی که داشت میرفت نمیدونی چی به ما گذشت من که شبش تا صبح گریه کردم و روزای سخت دوباره شروع شد بابا سال اخر بود  ثانیه شماری میکردم تا دوباره ببینمش ا اینکه یه روز گرم تابستون وسطای یر اومد زاهدان سوغاتی یه تراول 50 گرفتم و بعد چند روز با هم رفتیم فرودگاه و راهی تهران شدیم از اونجا هم با اتوبوس رفتتیم بابل یه خانم ژاپنی هم توی اتوبوس ما بود اولین مسافرت متاهلی و به نظر عالی تر از این نمیشد ماه عسل که نداشتیم خوب به هر حال رسیدیم واقعا خسته کننده بود ساعت 10 شب بود کنار میدان فرمانداری پیاده شد...
20 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

مرا اینگونه باور کن ..... کمی تنها  کمی غمگین کمی از یادها رفته . خدا هم ترک ما کرده  خدا دیگر کجا رفته ...... مرا اینگونه باور کن.............. ...
17 ارديبهشت 1390