بدون عنوان
سلام عزیزم امروز ساعت 6 از دکتر وقت گرفتیم تا واسه عملت نوبت بگیریم
تا جایی گفتم که بابا برگشت بابل و من واسه ادامه درسم موندم زاهدان روزی که داشت میرفت نمیدونی چی به ما گذشت من که شبش تا صبح گریه کردم و روزای سخت دوباره شروع شد بابا سال اخر بود
ثانیه شماری میکردم تا دوباره ببینمش ا اینکه یه روز گرم تابستون وسطای یر اومد زاهدان سوغاتی یه تراول 50 گرفتم و بعد چند روز با هم رفتیم فرودگاه و راهی تهران شدیم از اونجا هم با اتوبوس رفتتیم بابل یه خانم ژاپنی هم توی اتوبوس ما بود اولین مسافرت متاهلی و به نظر عالی تر از این نمیشد ماه عسل که نداشتیم
خوب به هر حال رسیدیم واقعا خسته کننده بود ساعت 10 شب بود کنار میدان فرمانداری پیاده شدیم شوهر عمه سودابه اومد دنبالمون و من برای اولین بار خونه ی پدر بزرگت رو دیدم خوب بود اما متاسفانه بابا اتاق ما رو قبل اومدن درست نکرده بود و ما تو انباری ساکن شدیم(خوب همه مامان نمیشن که از 1 ماه قبل اومدن بابایی اتاق رنگ بزنه) خوب دست عمه سودابه و شوهرش درد نکنه که اتاق ما رو ردیف کردن اولین بار بود که یه زندگی جدید با یه خونواده ی جدید رو تجربه میکردم خوب همیشه همه چیز خوب پیش نمیره!!!!!!!!!!!!!
قرار شد یه عروسی دیگه واسمون بگیرن تا فامیلا و دوستای بابایی هم شرکت کنن اولین برخورد من و مامان بزرگ اونجا شکل گرفت
تو بیدار شدی و داری گریه میکنی باید به تو برسم پس تا بعد>.......
راستی دکتر گفت دو ماه دیگه باید بریم