روزای انتظار
من و بابا خیلی کم حرف میزدیم خب بابات یه پسر باحال بود مودب بود سال 3 پزشکی متولد1363 اهل بابل من ازش خوشم میومد من اهل زاهدان بودم ترم اول شیمی محض متولد 1366 من سال گربه و بابات سال موش ما شبا ا صبح با هم حرف میزدیم و خسته نمیشدیم اشناییمون تو مهر ماه بود و بابا شب یلدای همون سال گفت که اگه قبول کنم میخواد با هم ازدواج کنیم منم قبول کردم در حالی که میدونستیم تو این راه سختی های زیادی میکشیم خوب یه سال همین جوری گذشت و تابستون سال 84 بابا با مامان بزرگ و بابا بزرگ اومدن زاهدان ولی مامان و باباش مخالف ازدواجمون بودن همینطور بابا و مامان من .......... خوب این مهمونی اجباری به خواسته ی ...
نویسنده :
memol
18:33